بازهم جاده باخون انسانها رنگ شد
ناهيد بشردوست ناهيد بشردوست

ملت درد ديده ما ،يکبار ديگر  شاهد حادثه خونينى که قلب هر انسان با احساس را در هر گوشه  دنيا که قرار دارند به لرزه در مياورد گرديد .ده ها تن که براى  افتتاح فابريکه قند بغلان در آنجا  گرد هم آمده بودند، بواسطه انفجار مهيبى بخاک وخون کشيده شدند و دنياى فانى را لبيک گفتند. اما ايکاش ! حد اقل دانسته ميشد که اين حادثه براى انتقام از کى  و چگونه عيار گرديده بود؟ و آيا تو که ميخواستى اين عمل شيطانى وضد انسانى را انجام دهى، موجوديت کودکان معصوم مکتبى را که با شادمانى و مسرت  براى استقبال در قطار هاىمنظم در آنجا ايستاده  بودند ،نديدى؟!

 تو رفتى و تن گنديده ات را اثير مرگ ساخته متلاشى ساختى اما درد و آلام آنگاه بر ديده گان  پرده اشک اندوه را گسترد که روى سرک را انباشته از کتابچه ، قلم ، بکس هاى مکتبى، بوتهاى آغشته بخون، فرياد ها وشيون هاى کودکان مجروح، زجه کشيدن مادر ان خواهران وبرادرانى که از شهداى شان بجز بوتها، بکس ها وکتابچه ها و گوشتهاى هم سان که بهر سو پراگنده شده بود چيزى ديگرى  باقى نمانده بود  !

سيد باقر برادرزادۀ سيدمصطفى کاظمى و يکى از شاهدان عينى که يکى از اشتراک کنندگان افتتاح اين فابريکه و ناظر صحنه بود،و دور از تصور نخواهد بود هر گاه بگويم که اين فاجعه المناک براى نابودى وى سازماندهى گرديده بود،  از مرگ کاکايش چنين تصوير داد:

کاکايم  با وکلاى  ديگر  در موتر هاى شان بودند و از محلى که مردم جهت استقبال شان آمده بودند به آهسته گى ميگذشتند .

به گفته موصوف ، دفعتاً يک شخص نزد کاکايم آمد و برايش گفت که مردم به استقبال شان آمده و بايد از موتر پياده شوند .

موصوف  افزود که به شمول کاکايش   وکلا ى ديگر نيز از موتر هاى شان پياده شدند و مردم آنها را گلبارا ن مينمودند .

 سيد باقر اظهار داشت : ((   دفعتاً يک مرد سياه چهره که دست دختر خرد سالى را گرفته بود ودردست دخترک  گل بود، نزد کاظمى رسيد .... همينکه مرد سياه چهر ه به کاظمى نزديک ودست وى را گرفت  وگل به سر وى پاشيد  وکاظمى گل را از دست طفلک گرفت  انفجار مهيب رخ داد . ))

وى اضافه نمودکه بعد از اين انفجار، فقط  سر ويک پاى کاکايم درمحل ديده ميشد و بس  .

 

به گفته باقر، بعد از اين انفجار، فيرهاى مسلسل نيز صورت گرفت و تمام ساحه را سياهى و دود پوشانيده بود  .

 باقر افزود : ((  اين سوء قصد از قبل طراحى شده بود ،هدف انتحار کننده مصطفى کاظمى بود. ))

در اين حادثه المناک و غير منتطره که عده بيشمار مستقبلين (شاگردان مکتب) هم در آن کشته ومجروح شدند،زنى که فريادش در ميان فرياد هاى پيهم عزاداران ديگر ،گاهى بلند وزمانى کمرنگ ميشد درحاليکه با سيلى بسر وريش مينواخت ميگفت : ((من پسرم را براى درس خواندن روان کردم ، نه براى استقبال ! چرااطفال مکتب را براى استقبال ميکشند؟!چرا ! چرا .... )

در هرجا پارچه هاى گوشت و استخوان ، تمامى ساحه اطراف فابريکه آلوده باخون و پارچه هاى بدن انسانها بود ؛اينکه چى کسى چه گناهى را مرتکب شده بود که چنان محشرى براى نابوديش بر پاگرديده بود، درست معلوم نبود .

خانواده  هاى بيشمارى کودکان عزيز مکتب رو شانرا از دست داده بودند، بدر هر خانه خاطره از يک کودک هفت هشت ساله رنگ ميباخت و قلبهاى بيشمارى را داغدار و غمگسار ميساخت .

 کتابچه را که ديگر اوراقش به بادرفته و تنها دو ورق آن اينسو و آنسو بدست باد مى لوليد گرفتم  ،نام شاگردى بنام  خان محمد  بروى صفحه اول آن   درج گرديده بود  در صفحه بعدى آن کتابچه، تصاوير قشنگى ازچند  منظره کشيده شده بودکه انسان را به ارمانهاى بزرگى که کودک در خويش داشت و آنرا متبارز ساخته بود، متوجه  ميساخت . خان محمد کوچک  ديگر با تمامى ارمانهايش سر به خاک سياه نهاده و آرزوهايش را بگور برده بود اما ايکاش او ميبود و در چنان منظره که در ذهنش به آن دل بسته  بود ميزيست.

حادثه ١٥عقرب از  جمع فاجعه آميزترين  حوادثى بود که پس از سقوط زمامدارى طالبان در اين سرزمين جنگ ديده ما بوقوع پيوست. چه رئيس جمهور افغانستان آقاى کرزى روز عزا رابه اين مناسبت  اعلان ميکرد يانه در اين حادثه، همه مردم ما در سوگ نشسته و همراه  با خانواده هاى عزا دار ميگريستند..در ميدانى که ٥٠ تن کشته و حدود ٨٠ تن مجروح گرديده اند، کى به کى رسيد؟ معلوم نبود . همايون پسر نوجوانى  در حاليکه ميگريست و سراسيمه  اطرافش را مينگريست ميگفت: دوبرادرم گم هستند، نميدانم چى شدند؟!!  آنها در همين جا ايستاده بودند.

 

 مرد ديگرى که انگار پدر يک کودک است در حاليکه زار ـ  زار ميگريست، گفت :

روده هاى پسرم را خودم جمع کردم ! و در حاليکه اشک داغى گونه هاى او را ميشست ميگفت :مرادرک ميکنيد يانه ؟ همان يک پسر داشتم !

 

 دلم براى ابراز درد اين هموطنم آتش گرفت، او پدرى بودکه يگانه فرزندش چنين فجيعانه و بيگناه بقتل رسيده بود آيا او از آينده اين فرزندش چه اميدى بدل داشت؟ بى گمان که تنها زندگى او را ميخواست تا در مقابل ديدگانش نفس بکشد ،بدود، بخندد و بخواند ،بزرگ و خوشبخت شود  اما تقدير، اين دستى که اکنون بى رحمانه به سر نوشت حقيقى انسانها دست درازى کرد ، نفس ها را خفه کرده و در گودال نابودى شان کشيد، او را از پدرش گرفت .

 

، شکريه زنيکه هى ميگريست و پى هم زير زبان دشنامهاى تلخى از زبانش بيرون ميشد ميگفت :

خدا اولادشانه هميطور کنه!! با همدردى تمام در حاليکه جلو اشکم را گرفته نمى توانستم، بسوى او شتافتم و با دست نوازش ،اشک را از صورت او پاک کرده پرسيدم : از خودت در اين حادثه کى جان باخته؟ پس از آنکه اشکهايش را با عقب چادرش پاک ميکند ميگويد :

چى سوال ميکنى؟ اينها که کشته شدند فرزند، برادر و خواهر من وتو نبودند؟ و ادامه داد ـ  ببين اينها آمده  بودند که فابريکه قند را افتتاح کنند تا ما در آينده بوره خود را خود ما استحصال کنيم واز احتياجى بيگانگان براييم .اينها کدام کار خلاف انسانيت و اسلاميت را انجام نميدادند؟ اينها تصميم داشتند که در سراسر کشور بگردندو از مشکلات اقتصادى مردم خبر شوند تا اقتصاد ما خوب شود. براى دزدى ، چپاول واختطاف نيامده  بودند، آيا همين ها خواهر، برادرو فرزندمانبودند ؟در همان لحظه جسد دخترک مکتب را بروى تذکره از کنار ما  عبور دادند، ديگر نتوانستم با آن زن همدردى کنم ،صداى شيونهايش تا دور دستها  را فراگرفت .

انگار از اين زن اقاربش در اينجا کشته نشده بود، اما احساس و عاطفه انسانى او را بدينجا کشانيده بود.

                                                              

16 عقرب شهر کابل

 


November 11th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها